جاده نخی ها-۵ (تکاب)
صبح بود. خیابانها و کوچههای گرماب پر شده بود از بچه مدرسهایها. دخترها روپوشهای صورتی پوشیده بودند و پسرها روپوشهای آبی نفتی. صبح شنبه بود و دیدنشان واقعن لذت بخش بود. دیدنشان چشیدن لذت آزادی بود. اینکه صبح شنبه است و تو مجبور نیستی که کلهی سحر با چشمهای پف کرده بروی بنشینی سر کلاس. میتوانی کارهایت را به تعویق بیندازی. میتوانی بپیچانی. میتوانی بشمار ۳ از خواب بیدار شوی، سوار ماشین شوی، بروی نانوایی بربری گرماب را بجویی، نان داغ بخری و راه بیفتی به سمت بیجار. جاده نخیِ گرماب - بیجار خلوت بود. به جز ما تقریبن هیچ ماشینی در این جاده نمیراند. هوا سرد بود. آفتاب مهرماه میتابید، ولی پنجرهی ماشین را نمیشد داد پایین. کم کم ارتفاع میگرفتیم. جایی کنار یک رودخانهی فصلی که خشک بود…